درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان good girl از من به شما نصیحت: دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 15:0 :: نويسنده : tina
سلامتی اون سربازی که ۵۵ دقیقه واستاد تو صف تلفن دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 14:56 :: نويسنده : tina
من مسئول چیزی هستم که میگم، نه چیزی که تــــــو ازش برداشت میکنی ....!!! دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 14:54 :: نويسنده : tina
کاربردهای مختلف " مُردن " در فرهنگ ما !! دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : tina
امان از دست این دخترا دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 14:48 :: نويسنده : tina
تا نصیحت ...! دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 14:46 :: نويسنده : tina
والا ما بچه بودیم همش اون خانوم مجری مهربونه بودا خانوم رضایی!میگفت: شما... مام میگفتیم: ما؟میگفت: بعله شما که نزدیک تلویزیون نشستی، یکم برو عقبتر بشین!مام میرفتیم عقب! بعد میگفت: یکم عقبتر!آقا مام تا نزدیکیهای در ورودی میرفتیم عقب که نکنه لج کنه کارتون نشون نده..!یعنی یه همچین اسکولای دوست داشتنی ای بودیم ما..! دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 14:42 :: نويسنده : tina
دانشنمدان متعقدند که مغز آدما فقط به اول و آخر کملات توجه مکینه برای هیمنه که تو تونستی این رو بخونی………. حالا بگو چند تا کمله غلط بود ؟؟؟ ![]() دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 10:39 :: نويسنده : tina
روزی روزگاری، پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به چراغی قدیمی افتاد آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد، با ترس و تعجب، عقب عقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، غول بزرگی ظاهر شد. غول فوری تعظیم کرد وگفت: نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جوراجوری که برایم ساختهاند، را نشنیدهای؟ حالا آرزو کن تا آنرا در چشم به هم زدنی برایت برآورده کنم، اما یادت باشد که فقط یک آرزو! پیرزن که به دلیل این خوش اقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات شم مادر! اما هنوز جمله بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد. و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 10:35 :: نويسنده : tina
![]() ![]() |